شیطونی محمد باقر
یاد یکی از خاطره هات اوفتادم اون موقعه ها خیلی کوچولو بودی فک کنم 2 یا3 سال داشتی مامان ی جوجه گرفته بود من ویگانه ازش میترسیدیم اما تو نمیترسیدی با همون جوجه میوفتادی دنبال ما ی بار این گردن جوجه بد بخت گرفته بودی دنبالمون میکردی منو یگانه میرفتیم زیر میز تحریر قایم میشدیم توام ک ول کن نبودی ما جیغ میکشیدیم اشتیاق تو برا ترسوندن ما بیشتر میشد اون جوجه بخت برگشته خفه میکردی یه بار همچین گرفته بودیش افتاد ما فک کردیم مرده اما بعد از چن ساعت بهوش اومد بد بخت سکته کرده بود از دست تو بعدم ک فک کنم شسته بودیش چون رنگش قاتی شده بود اخر سرم که پاشو شکوندی میلنگید بعدم طی عملیادی بطور کامل کشتیش دیگه منو یگانه راحت شدیم البته الانا یکم ترسو شدی .............
بابا بزرگ بهت ی بوق داده منو کچل کردی اصلا نمیزاری بخوابم تا مامان بهت میگهبرو منو بیدار کن با اون بوق میای سراغم دادارو شششکر صداش انقدریم بد نیس پیچش باز نمیشه برت همین نمیتونی ب دوچرخت بزنی شده زنگ بیدار باش من البته تواینو وقتی میای روسرم میگی .....حالا این هیچ این تق تقیت دیگه منو میکشه وای ک چقدر دوستدارم این سازندشو بادستای خودم خفه کنم دیگه همه از اونا دستشونه