از روزنامه دیواری یگانه تا عینک محمد باقر
امروز اومدی خونه گفتی معلمت گفته برای کتابخونه کلاستون روزنامه دیواری کنی توام برا اینکه از زیر کار در بری گفتی خانم فک نکنم تو خونه مقوا بزرگ داشته باشیم بعد معلمتم گفته تو بگیر درس کن من پولشو میدم تو ام گفتی لازم نکرده ما خودمون پول داریم احتیاجی نداریم............
درس میکنم حالا این همه باهم نشستیم درست کردیم اشتباه بود حالا قراره دوباره درس کنی
واما محمد باقر......................
داداشی گلم چشم راستت 0/5 بیشتر شده ولی چشم چپت تغییر نکرده رفتیم عینکتو عوض کردیم منم اومده بودم تا معاینه بشم تو خیلی خوشحال بودی میگفتی میخوام برات ی عینک زشت بگیرم خوشبختانه من چشم فقط خسته بود
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی